محل تبلیغات شما

شادی شبانه



برگشتم به هفت هشت سال پیش، یه جایی میون برزخ و دوزخ، البته یه بهشتی هم اون وسطا بود. اگر نبود که انقدر مصمم نبودم، انقدر فکر نمی کردم، رها می کردم. دلم افتاد درست همونجایی که اولین نگاه علاقه مندم رو انداختم، اون روزا دروغ چرا مثل شغال بودم، نه اینکه کسی بدرم، نه اینکه چیزی و نابود کنم، اما انگار کردم، فرصت ها رو، برای دیگران نه، برای خودم. چند سال گذشت تا دلم دوباره برا خودم تنگ شد، تا گفتم محمد، همه ی خاطره ها رو سرم خراب شد، انگاری واقعاً زله بود،  بدتر از کرمانشاه، کل دلم فرو ریخت، بدتر از پلاسکو، انگار به جای اینکه به شهرم بکم ایران کوچک، باید به دلم می گفتم. تازه فهمیدم، آره داداش این تو بمیری از اون تو بمیریا نیست، گذاشت، صبوری کرد، صبوری کرد، صبوری کرد. ولی آخرش گذاشت زیر گوشم، طاعون گرفتم، بدتر از طاعون، ولی این دفه همه مردن، همه. فقط یه چراغ روشن موند، اونم تو تاریکی سو سو می زد، داغ دیدم، داغ موند به دلم، برا همین، پشت دستمو داغ کردم که مبادا روزی برگردم، اما فایده نداشت، این دفه انگار واقعاً برده بود، شیش هیچ عقب بودم، (هستم)، ولی اینو فراموش نکردم، او دشمنی آشکار است»، خیلی داغ به دلم گذاشت، ولی باشه، جنگ یه روز شروع میشه، یه روز تو خط اول وای میستم، و برای نفرت میلیون ها سال، یه نفرت جدید می تراشم، اینو از من داشته باش. یه روزی بر می گردم

آخرین جستجو ها

گیلان من leurokeco evlinonro پیش دبستانی صلحا آموزش تجهیزات مایتل brewhaufrutif آزمایشگاه عمران فدایی ولایت sarroringi terssteltiti